به نام خالق زيبايي ها
امشب از آن دسته از شب هايي است که دلم ميخواهد براي خودم چاي بريزم.چايي با طعم کتاب
فنجان چاي ام را دست بگيرم
وجرعه جرعه شعر بنوشم
و تنم داغ شود از حس شيرين زندگي
چشمانم را ميبندم وخودم ار مقابل کتاب هايم حس ميکنم.چشمانم را بين کتاب ها ميچرخانم
وتصميم ميگيرم که حالِ دلم را با خواندن کتاب
سهراب خوب تر کنم.
کتاب را برميدارم وپشت ميزم مينشينم،چراغ مطالعه را روشن ميکنم.
اولين ورق کاغذ را لمس ميکنم
وشروع ميکنم به زمزمه کردن اين شعري که ميگويد:
دلم عجيب گرفته است
خيال ِ خواب ندارم
هنوز درسفرم
خيال ميکنم در آب هاي جهان قايقي است
ومن مسافر قايق هزار ها سال است
سرود
زنده دريانوردهاي کهن را
به گوش روزنه هاي فصول ميخوانم
وپيش مي رانم
مرا سفر به کجا مي برد؟
***
چشمان را ميبندم وبه ذهنم اجازه ي جولان دادن ميان دالان هاي خاطراتم را ميدهم.
خودم را ميان ِ کوچه اي قديمي پيدا ميکنمکه خيره شده ام به انتهاي کوچه ،به دربي ک روبه روي من خودنمايي ميکند !
پ.ن : ادامه دارد
پ.ن 2: اگه خدا بخواد ميخوام داستان کوتاه بنويسم
درباره این سایت